سه روز به امتحان مانده بود و چهار پسر دانشجو طبق معمول هوای مسافرت داشتند.با این قرار که روز قبل از امتحان بر میگردند راهی جاده های شمال شدند.روزهای اول و دوم و سوم به سرعت سپری شدند.اما اونها اینقدر غرق در خوشی بودند که امتحان رو از یاد بردند.روز امتحان تازه در مسیر بازگشت یادشان افتاد که چه قراری با هم گذاشته بودند.اما با یک فکر همه ی آنها باهم قرار گذاشتند که به استاد بگویند که ماشین آنها پنچر شده و به همین دلیل نتوانسته اند به امتحان برسند.
عصر روز امتحان در دانشگاه استاد رو دیدند و با شرح ماجرای ساختگی از او درخواست کردند که از آنها دوباره امتحان بگیرد.استاد با لبخندی توضیح آن هارا پذیرفت و فقط برای آن یک شرط گذاشت و گفت که باید هر کدام از شماها در یک کلاس جداگانه امتحان بدهید.دانشجویان با خوشحالی قبول کردند و رفتند تا خود را برای امتحان آماده کنند.
فردای آن روز همه برگه های امتحان را گرفتند.دوسوال بیشتر نبود.سوال اول که پنج نمره داشت خیلی آسان بود و همه با خوشحالی آن را نوشتند.
اما سوال دوم که نودو پنج نمره داشت همه را متعجب کرد:
کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود؟
راستی بچه ها اگه خدا بخواد قراره هر روز یه داستان جدید واستون بذارم.
یاعلی
جالب انگیز ناک بود.
یاعلی
ممنون.
علی یارت
انشالله