سلام به همه ی دوستام
این بخش رو جهت افزایش صمیمیت بین خودمون راه اندازی میکنیم.امیدوارم که دوستای عزیز هم استقبال کنند.
همینطور که از عنوان این بخش پیداست قراره یه مشاعره بین بازدید کنندگان داشته باشیم که شعر های اون میتونه حتی شعر نو باشه.طبق معمول همیشه با حرف آخر.اینم اولیش:
خنده تلخم از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته به این میخندم.
میرسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی ست
آن زمان,هردل فقط یک بار عاشق میشود.
فقط شعری که نوشته میشه خودتون بنویسید نه از جایی
واسه میم ابولفضل:
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
واسه دال ادیب:
در آن وحدت چرا پیوند جویم
توی مطلوب و طالب، چند جویم
در کـــارگــه کـــوزه گری رفـــــتم دوش
دیــــدم دو هـــزار کـــوزه گویا و خموش
ناگاه یکـــی کوزه بـــر آورد خـــــــروش
کــو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
سلام
شرمنده که اینو میگم اما میشه بگین این شعری که نوشتین چه ربطی به شعر بالایی داشت.
آخرین شعر صحیح میم داشت.
پس شعر بعدی با میم لطفا
میمیرم برات میمیرم برات برای تو و غم کربلات
میمیرم برات همه حاجت سگ رو سیات شده کربلات
جوونیم حسین نذر روضه هات میمیرم برات
منو ول نکن سگ رو سیاتو خجل نکن
منه سینه زن غیر کربلات من محروم از آب گل نکن
یا منو بخر یا منو ببر دل دل نکن دل دل نکن
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
دیوونتم یه دل نه صد دل عاقبت به خیری همینه
کاش دل تنگ من آقا گنبد طلاتو ببینه
همه ی دنیارو گشتم تا تورو پیدا کنم
تو نباشی نمیشه عشقی دیگه پیدا کنم
مهتسب مستی به ره دیدو گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهنست افسارنیست
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مرزبانان را مشتری جز گوش نیست
توی شهری که تو نیستی همه جا رو غم گرفته
هر کجا رفتی صدام کن عزیزم دلم گرفته
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
سلام
عزیزم شرمنده اما وقتی شعرتو خوندم کلی خندمون گرفت
آخه این شعر این وسط چه ربطی داشت؟
ه : همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یارب این نو گل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شنیدستم که شهبازی کهن سال
کبوتر بچه ای را کرد دنبال
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ور نه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
ت : تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
همه روز فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا قافل از احوال دل خویشتنم
میدونم یه وقتایی دلت برام تنگ میشه
تو خیابونو نگاه میکنی از پشت شیشه
همه خفتند به غیر از من وپروانه و شمع
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
کجا روم ز اینجا که تویی قضای گردان
به من بیچاره رحمی که شود دردی ز ما درمان
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تا توانی دلی به دست اور
دل شکستن هنر نمی باشد
در خرابات مغان نور خدا میبینم
وین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
انگار باید خودم جواب مشاعره های خودمو بدم.
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور