.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

داستان پنجم

سکوت خاکستری

مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای سوار شدن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن زد و یه جا انتخاب کردو نشست.روبروش یه دختر جوان و یه زن میانسال نشسته بود که....وااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟!خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد میکرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد "من بدون تو میمیرم" الان روبروش نشسته بود واینطوری نگاهش میکرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"میبینم که هنوز زنده ای،پس دروغ میگفتی،همه ی شما دختر ها همین هستین."...

2سال گذشته بود یا شاید نه شاید هم بیشتر.یادش نمی اومد،اصلا برایش مهم نبود.آرایش و لباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که میخورد بیشتر از اینها شکسته شده باشد.چند بار شعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد دزدکی و زیر چشمی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار.دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش میبارید.کاش دهنباز میکرد ویه بدو بیراهی میگفت اما اینقدر مرده و سنگین نگاش نمی کرد.ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت چند ایستگاه زودتر پیاده شود و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زودتر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای آخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه...

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خستته نکن.3ساله نابینا شده.از بس گریه کرد.پیاده شد.مترو رفت. 

 حالو هوای امروزم باعث شد این داستانو بذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.

یا علی 

نظرات 2 + ارسال نظر
یکی از همکلاسی ها دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ

سلام همکلاسی ها.شاید باور نکنین الان که دارم این رو مینویسم بغض گلوم رو گرفته..چه قدر زود ترم تموم شد.
انگار همین دیروز بود که تازه وارد کلاس شده بودیم و داشتیم خودمون رو به استاد ها معرفی میکردیم.
توی این ترم خیلی با هم کلکل کردیم اما واقعا لحظات خوشی هم داشتیم که البته خیلی شیرین اند....
دیگه معلوم نیست ترم بعد باهم باشیم یا نه......
ولی تازه عادت کرده بودیم.فقط این رو میگم بیاید همه بدی های همدیگه رو فراموش کنیم تا خاطرات توی ذهنمون فقط شیرین باشه.
یا علی

پردل:
چی بگم وقتی که شما حرفای دل شاید همه ی مارو زدی.اما شما شهامت بیان احساستونو داشتیم.نه شاااید مثل من که....
مهم نیست.
فقط خواستم بگم که تک تک کلماتتونو میفهمم.
دعا کنید که ترم بعد هم با هم باشیم.در ضمن اگه تو این ترم شوخی کردم یا حرفی زدم که کسیو ناراحت کرد از همینجا ازش عذر خواهی میکنم.
حلال کنید.
علی یارتون باشه.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

داستان امروز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چیکار کنیم تقصیر خودتونه که داستانای قشنگ رو میذارین.والا به خدا..........

داستان امروز هم به زودی بر روی وبلاگ قرار خواهد گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد