مثل همیشه
مثل همیشه؛ من منتظرت بودم تا تو به سر قرارمان بیایی.
مثل همیشه؛همانجا روی آن نیمکت کنار آن درخت سرو.
مثل همیشه؛تو خیلی دیر آمدی.
مثل همیشه؛ من سکوت کردم و تو با چشمان غرق در غرورت تحقیرم کردی.
مثل همیشه؛ گفتم چرا حرف نمیزنی؟
مثل همیشه گفتی من وقت ندارم حرف مهمت را بگو میخواهم بروم.
مثل همیشه؛ گفتم تو تازه همین الان آمدی؟!
مثل همیشه؛ گفتی برو سر اصل مطلب حوصله ندارم.
مثل همیشه با بغض گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
مثل همیشه؛ با نیشخندی گفتی امیدوارم حرف مهمت این نباشد.
مثل همیشه گفتم کاش مثل گذشته همان نگاه مهربان را داشتی.
مثل همیشه؛ گفتی خودت هم میگویی گذشته.
مثل همیشه گفتم تو آن روزها میگفتی که عاشقم هستی!
مثل همیشه؛ گفتی آدم ها عوض میشوند.
مثل همیشه گفتم تکلیف دلم چه میشود؟
مثل همیشه؛ با افتخار گفتی زیر پایم را ببین!!!
مثل همیشه گفتم دوستت دارم.
مثل همیشه؛جوابی ندادی.
مثل همیشه باز گفتم دوستت دارم نمیشنوی؟
مثل همیشه گفتی حرف های احمقانه را نمیشنوم.
مثل همیشه گفتم بیوفا شدی؟!
درست مثل همیشه گفتی رسم زمانه است.
و مثل همیشه تو رفتی
مثل همیشه منتظرت بودم تا تو به سر قرارمان بیایی.
مثل همیشه همانجا روی آن نیمکت کنار آن درخت سرو.
اما اینبار خیلی دیر شد.
و بر خلاف همیشه تو نیامدی.
و من هرروز مثل همیشه این گفتگو را تکرار میکنم.
درست مثل همیشه.
این داستان رو خودم نوشته بودم.اگه بد بود شرمنده.
یا علی
نه جالب بود اتفاقا.ممنون.فقط کدوم مذکره کدوم مونث؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهم نیست که کدم رو مذکر یا مونث بگیرید.
مهم یه دل شکسته بود که خیلی ها خیلی ساده از کنارش رد میشن.
یا علی
گفت: سلام!
گفتم: سلام!
معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!
گفتم: می مانم.
روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!
گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم
گفتم:خدایا از همه دلگیرم. گفت:حتی من؟ گفتم:خدایا دلم را ربودند! گفت:پیش از من؟ گفتم:خدایا چقدر دوری؟ گفت:تو یا من؟ گفتم:خدایا تنهاترینم! گفت:پس من؟ گفتم:خدایا کمک خواستم. گفت:از غیر من؟ گفتم:خدایا دوستت دارم. گفت:بیش از من؟ گفتم:خدایا انقدر نگو من! گفت:من تو ام تو من
این داستان رو اگه خواستید میتونید ازقول خودتون بگذارید.
ممنون
داستان (خرید کمربند):
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکههای قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند میخواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !
محمدزاده:
ممنون
از نظزات خوبتون
ولی دیگه آخر ترمی خوب بود دیگه اسم هاتون هم کنار نظرتون بزارید تا مشخص شه که چه کسی چه نظری میزاره
ادمها رسمشونه پابند ودلدار نمیشن خوب گرفتار میکنن اما گرفتار نمیشن ادمها رسمشونه شاخه به شاخه میپرن دل و بیمار میکنن اما پرستار نمیشن