.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

داستانای کوتاه ارسالی دوستان

در ابتدا جا داره که از همه بازدیدکنندگانی وقت میذارن و واسمون داستان ارسال میکنن تشکر کنیم.بچه ها خیلی خیلی ممنونم. 

                                                        وفا

گفت: سلام!
گفتم: سلام!
معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!
گفتم: می مانم.
روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!
گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم

گفتم:خدایا از همه دلگیرم. گفت:حتی من؟ گفتم:خدایا دلم را ربودند! گفت:پیش از من؟ گفتم:خدایا چقدر دوری؟ گفت:تو یا من؟ گفتم:خدایا تنهاترینم! گفت:پس من؟ گفتم:خدایا کمک خواستم. گفت:از غیر من؟ گفتم:خدایا دوستت دارم. گفت:بیش از من؟ گفتم:خدایا انقدر نگو من! گفت:من تو ام تو من 

داستانای ارسالی از خانم؟؟؟؟؟؟؟:

                                                   تعمیرکار و جراح
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می‌شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می‌کنم و تعمیر میکنم!
در حقیقت من آن را زنده می‌کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟؟؟!!!!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می‌خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!     

                                                           کمربند 

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه‌های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می‌خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !  

                                                   هرگز زود قضاوت نکن 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد:
پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:
پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد:
پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:
‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. او برای اولین بار است که میتواند ببیند. 

این داستانا به صورت کاملا افتخاری از طرف دوستان ارسال شده پس خواهشا نظر یادتون نره. راستی بازم منتظر داستانای زیباتون هستیم.

یا علی

نظرات 7 + ارسال نظر
؟؟؟؟؟؟ پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ

اگه از ۲ داستان ارسالی من خوشتون اومده باشه میتونم بازم واستون بفرستم.

حتما خانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟.منتظر داستاناتون هستیم.
یاعلی

؟؟؟؟؟؟ جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ق.ظ

هرگز زود قضاوت نکن :

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد:
پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:
پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد:
پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:
‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

سلام
ممنون که داستان رو واسم ارسال کردین.
راستی.حد اقل میشه اسمتونو بگین؟
اگه امکان داره.

[ بدون نام ] جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ

ببخشید من داستان رو واسه شما ارسال نکردم.
ارسال کردم تا همه ازش استفاده کنن.

ببخشید من هم منظورم این نبود که تنها واسه من ارسال کردین.چون من مسئول بخش سرگرمی بویژه داستان هستم اینطور گفتم تا اونو بذارم روی صفحه.
ببخشید اگه بد منظورم رو رسوندم.
یا علی

[ بدون نام ] جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ

اقای پردل من داستانی که گذاشتم مربوط بهم هستش نه جدا.شما دو قسمتش کردین...
اینطوری قسمت اول بی خود شده.لطفا یکیش کنین.
تشکر
یکی از همکلاسی ها

سلام
شرمنده فکر نمیکردم با هم باشن.چون قبلا اونارو من جدا داشتم.
اما در کل چشم.اصلاح میشه.
یا علی

؟؟؟؟؟؟ جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ

راز زوج خیلی خوشبخت :

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند.

سردبیر می‌پرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟

شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد می‌آورد و می‌گوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم مخوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست".

بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست".

‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش‌ را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: "این بار اولت هست".

[ بدون نام ] شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ

خوب خانم یکی از همکلاسی ها دیگه کیه؟؟؟

از خودش بپرسین.

[ بدون نام ] شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

خودش کیه که ازش بپرسیم؟سر کاریم؟؟؟؟

خودش!!!!!!!!!!!!
ببینید هر کدوم از بچه های کلاس واسه خودشون یه نام مستعار گذاشتن.
که ما نمیدونیم کی هستند.که البته هیچی از ارزش نظراتشون کم نمیکنه.
خب شما برین دنبالش تا کشف کنین که یکی از همکلاسی ها کیه.
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد