سلام به همه دوستان عزیز از این هفته به بعد یه بخش جدید تو وبلاگ داریم.امیدوارم که با استقبال دوستان مواجه بشه ...
هر هفته یک مهمان این هفته از خودم شروع میکنم...
مهمان این هفته:حسن محمدزاده
سوالات خود را در رابطه با مهمان بپرسید و جواب بگیرید.
راستی بچه ها حتما میهمان هفته آینده رو هم خودتون مشخص کنید.
وفا
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
ببخشید که یکم غمگین میشه داستانام.
یا علی
هرروز یک معـــــــــما در وبلاگ گذاشته خواهد شد که شما عزیزان میتونید در قسمت نظرات به آن پاسخ دهید اینم اولیش
ادامه مطلب ...● بخوانیم و عمل کنیم.
۱) اگر اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی
۲) لذتی که در فراغ هست در وصال نیست چون در فراغ شوق وصال هست و در وصال بیم فراغ
۳) آغاز کسی باش که پایان تو باشد
و....
ادامه مطلب ...سلام خدمت همه همکلاسی های عزیز وقت بخیر امیدوارم این یک ترم با همه تلخی ها و شیرینی هایش که به پایان رسید به همه خوش گذشته باشه
میخواستم بگم که کلاس ریاضی دکتر بوجاری قراره به گفته بعضی از دوستان روز یکشنبه هفته آینده مورخ ۱۰/۱۱ از ساعت ۱۵ الی ۱۶ جهت حل تمارین برگزار شه و ضمنا احتمالا به از آن هم تا ساعت ۱۸:۳۰ کلاس جبرانی برگزار خواهد گردید خواهشا به دوستان دیگه هم اطلاع دهید..
ضمنا قابل ذکر است که جزوه مربوط به این جلسه بعداز برگزاری کلاس در وبلاگ گذاشته خواهد شد و دوستان عزیزی که از شهرهای دیگه هستن میتونن این جزوه را از وبلاگ دانلود نمایند .
ممنون
مدیریت وبلاگ
مثل همیشه
مثل همیشه؛ من منتظرت بودم تا تو به سر قرارمان بیایی.
مثل همیشه؛همانجا روی آن نیمکت کنار آن درخت سرو.
مثل همیشه؛تو خیلی دیر آمدی.
مثل همیشه؛ من سکوت کردم و تو با چشمان غرق در غرورت تحقیرم کردی.
مثل همیشه؛ گفتم چرا حرف نمیزنی؟
مثل همیشه گفتی من وقت ندارم حرف مهمت را بگو میخواهم بروم.
مثل همیشه؛ گفتم تو تازه همین الان آمدی؟!
مثل همیشه؛ گفتی برو سر اصل مطلب حوصله ندارم.
مثل همیشه با بغض گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
مثل همیشه؛ با نیشخندی گفتی امیدوارم حرف مهمت این نباشد.
مثل همیشه گفتم کاش مثل گذشته همان نگاه مهربان را داشتی.
مثل همیشه؛ گفتی خودت هم میگویی گذشته.
مثل همیشه گفتم تو آن روزها میگفتی که عاشقم هستی!
مثل همیشه؛ گفتی آدم ها عوض میشوند.
مثل همیشه گفتم تکلیف دلم چه میشود؟
مثل همیشه؛ با افتخار گفتی زیر پایم را ببین!!!
مثل همیشه گفتم دوستت دارم.
مثل همیشه؛جوابی ندادی.
مثل همیشه باز گفتم دوستت دارم نمیشنوی؟
مثل همیشه گفتی حرف های احمقانه را نمیشنوم.
مثل همیشه گفتم بیوفا شدی؟!
درست مثل همیشه گفتی رسم زمانه است.
و مثل همیشه تو رفتی
مثل همیشه منتظرت بودم تا تو به سر قرارمان بیایی.
مثل همیشه همانجا روی آن نیمکت کنار آن درخت سرو.
اما اینبار خیلی دیر شد.
و بر خلاف همیشه تو نیامدی.
و من هرروز مثل همیشه این گفتگو را تکرار میکنم.
درست مثل همیشه.
این داستان رو خودم نوشته بودم.اگه بد بود شرمنده.
یا علی
امروز آخرین جلسه فیزیک ترممون رو داشتین. به این جمله فکر کنیین.باورتون میشه.باورتون میشه که ترم تموم شد.من که وقتی استاد کلاهچی آخرین حرفاشو میزد ماتم برده بود.درست نمیفهمیدم که اطرافم چی میگذره.اخه اون بهترین کلاسمون بود.نمی دونم شماها چه حسی داشتین.شاید تو اون لحظات به این فکر میکردید که از دست اون اسپری با اون بوی سردرد آورش راحت شدید یا شاید....یا شاید مثل من وقتی به خودتونو اومدید و فهمیدید چی شده ناخداگاه دلتون گرفت.آه که چه زود گذشت.
قسم به شبهای شیاه،قسم به آسمونو ماه قسم به عاشقی که شب درداشو میگفته به چاه
قسم به عشق واقعی،به نسترن، به رازقی دنیا فریب آدماس،توقف مسافراس
راستی برای یاداوری خاطراتم که شده هرکس تیکه کلام خاصی از استادا یا بچه ها یادشه بگه.خواهشا اسمتونم بگین دیگه این آخر ترمی
حلال کنید بچه ها
یا علی
برای دیدن اندارزه واقعی اینجا کلیک کنید.
در ضمن اگه از این نوع عکس ها خواستین بگین تا براتون بذارم.
سکوت خاکستری
مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای سوار شدن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن زد و یه جا انتخاب کردو نشست.روبروش یه دختر جوان و یه زن میانسال نشسته بود که....وااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟!خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد میکرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد "من بدون تو میمیرم" الان روبروش نشسته بود واینطوری نگاهش میکرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"میبینم که هنوز زنده ای،پس دروغ میگفتی،همه ی شما دختر ها همین هستین."...
2سال گذشته بود یا شاید نه شاید هم بیشتر.یادش نمی اومد،اصلا برایش مهم نبود.آرایش و لباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که میخورد بیشتر از اینها شکسته شده باشد.چند بار شعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد دزدکی و زیر چشمی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار.دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش میبارید.کاش دهنباز میکرد ویه بدو بیراهی میگفت اما اینقدر مرده و سنگین نگاش نمی کرد.ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت چند ایستگاه زودتر پیاده شود و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زودتر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای آخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه...
زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خستته نکن.3ساله نابینا شده.از بس گریه کرد.پیاده شد.مترو رفت.
حالو هوای امروزم باعث شد این داستانو بذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.
یا علی
سلام به همه همکلاسی های گلم ..
اگه بیکار بودید و کار خاصی هم نداشتید و استراحتتون رو هم کرده بودید و ترجمه ای نداشتید و نقشه ای هم نداریدکه تحویل بدید و حوصله داشتید .. با توجه به این شماره هایی که این آدمک های انیمیشنی دارند همدیگه رو انتخاب کنید و البته از اون جهت که تنها ۱۸ شماره وجود داره میتونید از یه شماره واسه دو نفر استفاده کنید که به همه برسه .. البته قرار هم نیس همه رو انتخاب کنید .. یعنی خلاصش اینکه هرطور راحتید.
نظرات این پست هم با تایید فعال میشه البته کلا بچه های باجنبه ای هستیم !
اثبات عشق
پس از کلی دردسر با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم.سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…تا اینکه یه روز مریم نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم… مریم که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…گفتم:تو چی؟ گفت:من؟گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادوگفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…گفت:موافقم…فردا می ریم…و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…بالاخره اون روز رسید… مریم اون روز سرکار بود و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… مریم که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش ازناراحتی بود…یا ازخوشحالی…روزا می گذشتن و مریم روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم: مریم …توچته؟چرا این جوری می کنی…؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم محسن…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…واتاقو انتخاب کردم…من و مریم دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه مریم احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم …بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم از خونه زدم بیرون…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب شلوارم بود…درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم: مریم جان…سلام…امیدوارم پای حرفت واساده باشی و طلاق بگیری…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از زنی که بچه دار نمیشه به راحتی جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضربودم برگه رو همون جاپاره کنم…اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…توی دادگاه منتظرتم…امضا…محسن
شرمنده که یکم طولانی شد.
یا علی
سالگرد ازدواج
1) زن :عزیزم امید وارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
2) مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟
و....
سلام به آقای غریبم
ای گل نر گس ..
.چه می شد که ما را در جمع پروانه هایت پذیرا می شدی؟
چه می شد که می آمدی
تا تشعشع گرمی نگاهت چشم دلمان را روشن می کرد. مهدی جان نظری فرما.
به همه پروانه هایی
که در کوچه های انتظار به امید حس کردن گرمای وجودت گرد هم آمده اند.مولا جان نظری فرما...
این روزها تمامی لحظه هایش برگ برگ کتاب قطور انتظاریست که
به امید آمدنت از پس هم ورق می زنیم...
می خواستم از دوری ات شکوه کنم...اما به یاد آوردم که در میان ما نظاره گرمان هستی!
به یاد آوردم که در برابر چشمان منتظرت،چگونه دلت را آزرده ایم!خبرآمد،خبری در راه است...
ای یوسف فاطمه!می خواستم بگویم تا سر حدجنون از فراقت خسته ایم...
اما به یاد آاوردم که که منتظرانت خستگی ناپذیرند!...
پس چگونه خود را منتظر بنامیم در حالی که از خود نیز به ستوه آمده ایم؟!ای دلبند زهرا...
نه پای پیش داریم ونه پای پس...!
شما بگو به کدامین سوی روی گردانیم؟انتظاری بی پایان از سویی...ودشواری ها از سویی دیگر،محرک نومیدی مایند!
چشم به راه بهار آمدنت بودن ،چه گوارا...ای قرار دل های بی قرار!ای نازدانه هستی!تا کی در انتظار روزها وسال هارا شماره گری؟!
ای دلبر غائب از نظر!چه بگویم که خود می دانی چه در دل می گذرد...مولا جان .. هفته ها که دیگر هیچ ....
چله هایم بی تو در حال عبور است....دعایی نما تا ریشه کن کنیم هر آنچه مانع رسیدن به شماست... !
سلام بر ماه وماه پاره آسمانی اش!سلام بر موعود انبیاء!سلام بر منجی آدمیان!سلام بر مهربان ترین انسان!
برای تعجیل در ظهور تنهامنجی بشریت حضرت صاحب الزمان(عج) صلوات.
واقعاچقدربه یادوفکر امام زمان هستیم؟
میخواهم معجزه بخرم
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود.شنید که پدر و مادرش در مورد برادر کوچکترش صحبت میکنن.فهمید که برادرش سخت بیمتر است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.پدر به تازگی کارش را ازدست داده بود و نمی توانیت هزینه جراحی پر خرج برارردر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و قلک کوچکش را در آورد.قلک را شکست و سکه ها را روی تخت ریخت و آنهارا شمرد.فقط پنج دلار!!بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلو پیشخوان منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند.ولی دارو ساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه اب هشت ساله شود.دختر ک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی دارو ساز توجهی نمیکرد.بالاخره حوصله اش سر رفت و سکه ها را روی پیشخواوون ریخت...ددداروساز جاخورد و رو به دخترک گفت:چه میخواهی؟دخنرک جواب داد:برادرم خیلی مریض است.میخواهم معجزه بخرم.دارو ساز با تعجب گفت ببخشید؟!دخترک توضیح داد:برادر کوچک من،داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید فقط معجزه میتواند اورا نجات دهد.من میخواهم معجزه بخرم.قیمتش چند است؟!دارو ساز گفت:متاسفم دختر جان ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد وگفت:شمارا به خدا،او خیلی مریض است.بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد.این هم تمام پول من است.من کجا میتواننم معجزه بخرم؟مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،از دخترک پرسید چقدر پول داری؟دخترک پول هارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت:آه چه جالب،فکر کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد.بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:من میخواهم برادر و والدینت را ببینم،فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آنروز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد ور از مرگ نجات یافت.بعد از جراحی پدر نزد دکتر رفت وو گفت:از شما متشکرم و نجات جان پسرم را یک معجزه ی واقعی میدانم.میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت فقط پنج دلار که قبلا پرداخت شده است.
یا علی
هنرپیشه مرحوم فیلم “ممل آمریکایی” ؟
الف) نعمت
الله گرجی
ب) نعمت الله ساقه طلایی
ک) نعمت الله شیرین عسل
ش) نعمت الله
مینو
هنرپیشه زن معروف سینما ؟
الف) هدیه تهرانی
ب)
کادوی تهرانی
ک) چشم روشنی تهرانی
ش) قابل نداره تهرانی
و...