همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید... هیچ کسی به او کار نمی داد. همه می گفتند: تو به هیچ دردی نمی خوری ... یک شب که مداد رنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند, مداد سفید تا صبح کار کرد... ماه کشید... مهتاب کشید... و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توی جعبه ی مداد رنگی... جای خالی او... با هیچ رنگی پر نشد...
فرقی نداره
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ
من تازه فهمیدم یکرنگی توی این دنیا مثل خودکشیه باید دو رنگ بود تا بشه ادامه داد چون یکرنگا زود رنگ میبازن البته الان اینجوریه که کار دنیا برعکس شده
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
* داستان مداد رنگی *
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید...
هیچ کسی به او کار نمی داد.
همه می گفتند: تو به هیچ دردی نمی خوری ...
یک شب که مداد رنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند, مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید...
مهتاب کشید...
و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی...
جای خالی او...
با هیچ رنگی پر نشد...
من تازه فهمیدم یکرنگی توی این دنیا مثل خودکشیه
باید دو رنگ بود تا بشه ادامه داد چون یکرنگا زود رنگ میبازن البته الان اینجوریه که کار دنیا برعکس شده