همیشه به خدا میگم چرا هیچوقت خوشبختیا تکمیل نیست؟؟؟؟
هر چی خاطره تلخ داری بریز توی جعبه ، عطر قدیمت رو هم بذار داخلش .درش رو سفت ببند . جعبه رو به گوشه ای تاریک از ذهنت ببر .
یه عطر جدید بخر . به حمام برو و خودت رو خوب بشور .لباسهای تمیز بپوش .عطر جدیدت رو آنقدر بزن تا خوب حسش کنی . برو رو پشت بوم خونتون . به آسمان نگاه کن ، آبیه ، بزرگه ، مثل یه سقف همیشه بالا سرته. حالا به روبرو نگاه کن ، یه دشت پر از ساختمون ، پر از آدمای جورواجور .آینده ات مثل روبروته نمی دونی توش چه خبره .
یه نفس عمیق بکش ، امروز یه بوی تازه می دی ، انگار که خودت نیستی ، با بوی تازه هیچ خاطره ای نداری ، مثل یه صفحه سفیدی برای نوشته های تازه . بذار زندگی روی صفحه های سفیدت بنویسه . برای خوب و بدش غصه نخور ، حتی یه کتاب شیرین هم توش پر از صفحات تلخه .
آره اینطوری شروع شد .
دستش رو دراز کرد طرفم . گفتم : نه ، خواهش می کنم … نمی خوام بیایی پیشم .
ازت می ترسم .
ولی… وقتی دستاشو گرفتم از سردیشون بدنم لرزید .
سرما از نوک انگشتاش وارد بدنم شد و من یخ زدم .
اولش بودن باهاش خیلی سخت بود ولی بعد دیگه بهش عادت کردم .آدم به همه چیز عادت می کنه ، حتی تنهائی !
حالا دیگه با هم مثل دو تا دوست خیلی صمیمی هستیم . با هم راه می ریم ، نفس می کشیم ، می خندیم ، کتاب می خونیم ،…. حتی خواب میبینیم . حتی وقتی اطرافمون پر از آدمه منو تنهائی باز باهمیم ، بی توجه به بقیه با هم حرف می زنیم .
بعضی روزها از دستش خسته میشم و سرش داد می کشم .
ازش می خوام که منو بذاره بره …
خوبیه تنهائی اینه که هیچ وقت با من قهر نمی کنه حتی وقتی ناراحتش می کنم . *********
اما حالا دیگه ……….
دوست ندارم تنهائی رو با نگاههای دروغ ، خنده های قلابی ، احوالپرسی های اجباری ، محبتهای الکی … عوض کنم .
می گم حالا که منو تنهائی این همه با هم صمیمی شدیم پس بهتره که تا آخر دنیا با هم باشیم .
تنهائی دستای سردش رو می ذاره روی گونه های یخ زده من و می گه :
یه آرزو کن و بعدش یه نخ ببند دور شست پات .شاید وقتی نخ باز بشه ، آروزی تو هم برآورده بشه .
اگه بخوای می تونی بهش امیدوار باشی .
سلام...میگن سخن کز دل براید لاجرم بر دل نشیند...
حرفات به دلم نشست...چون باتمام وجودم خودم این وضعیت رو تجربه کردم...همین چند ماه پیش بودش...هنوز وقتی یادم میاد خودمو نگه میدارم که گریه ام نگیره...گفتن برو پیش مشاور ولی گفتم نه خودم برا خودم بهترین مشاورم...چند هفته ای به اینصورت گذشت بالاخره تصمیم گرفتم از این دپرسی و یخ زدگی دربیام.یه تصمیم واقعی...صبح روز بعد بالاخره از خونه زدم بیرون...رفتم پیش دوستام پیش اشناها وفک وفامیل.پیش کسانی که با بودن پیششون احساس ارامش میکردم...کم کم تونسم زندگیمو به روال عادی برگردونم...بخواه میتونی...مرسی.
داداشی جونم نبینم نگرانی
خدا هست.خدایی که خیلی بزرگه.
خدایی که هر چی بده کامل میده حتی خوشبختیو.
این مائیم که با چشمای دنیایی اونو نمیبینیم.
دوست دارم داداشی
یاعلی
سلام
محمد جواد خیلی قشنگ بود