مرد ترجیح می داد رود باشد تا سنگ.
یک روز طاقت از دست داد و فریاد زد:
- من از این جا می روم!
کسی نگفت نرو!
راه افتاد و به موازات رود حرکت کرد.
می خواست به دریا برسد؛ به آبی بی کران. اما وقتی به دشت رسید هراسی وجودش را فرا گرفت.
رود در زمین فرو می رفت.