در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم
به او گفتم:
چون به دیاریارم میروی به او بگو دوستش دارم
ومنتظرش می مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد و گفت: دوستش بدار ولی منتظرش نمان
_______________
میگریم در اشکهایم تو را میبینم اشک هایم را پاک میکنم تا کسی تو را نبیند
خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه... خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی... خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری... خیلی سخته که روز تولدت، همه بهت تبریک بگن، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای... خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی، بعد بفهمی دوست نداره... خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی، اما اون بگه : دیگه نمی خوامت!