پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم. باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟ دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی. چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟ مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره. آب هم که سر سفره نیست. پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی چشمهایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد. روبان سیاهی گوشه عکس پیرزن نشسته بود.
جالب بود.مرسی
قربان داداشی گلم
قشنگ بود خدابیامرزدش
آفرین
نوکرتم داداشی.
چشماته که قشنگ میبینه
اگر جوان می دانست ... ، اگر پیر می توانست ... چه می شد .
اگر باور کنیم که جاودانه نیستیم قدر یکدیگر را میدانیم.
ای کاش جوانی می دانست و پیری می توانست
تا توانستم ندانستم چه سود؟ چونکه دانستم توانستن نبود.
ممنون