خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم ؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا . . .
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی ؟!
خداوندا . . .
اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی ؟!
خداوندا . . .
اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت،
از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا . . .
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
خیلی ممنون.قشنگ بود.
خدایادر شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان مگردان
مرسی از شعر زیباتون
تا ، بندگی نکنی
تابندگی نکنی
بله صد در صد
مرسییییییییییییی
خدا
آن حس زیباست
که در تاریکی صحرا
زمانی که
هراس مرگ
می دزدد سکوتت را
یکی همچون نسیم دشت می گوید:
کنارت هستم
ای تنها
قشنگه ممنون