.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

اعتراف کنید!!!!!!!!

سلام به همه مهندسای کلاس 

تصمیم گرفتم یه مطلبی با عنوان اعتراف کنید بزارم که خودمون کارای خودمونو لو بدیم از خودمم شروع میکنم.....  

 

اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده
 .

..
 اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام , تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!!!!!
تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم , چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!!
.
.
.
اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده!
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای …
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده
.
.
.
چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود … بهش اس ام اس(!) زدم گوشیتو جا گذاشتی!!!!!!!

نظرات 11 + ارسال نظر
صادق سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ

یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد از مدت ها دیدم ، کلی ریش گذاشته بود
با خنده بهش گفتم : علی این ** بازیا چیه ؟
گفت پدرم فوت کرده
:l گفتم تسلیت میگم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ب.ظ

**اعتراف می کنم بچه که بودم یه وانت مزدا داشتیم خفن. شب جمعه ها 20 نفر فک و فامیل می ریختیم پشتش با فرش و زنبیل و قابلمه می رفتیم پارک ملت بدمینتون بازی می کردیم. الان بکشی هیچ کدوم از اون 20 نفر جلوی وانتم نمی شینیم، چه برسه به عقبش.

**اعتراف می کنم می خواستم دیوار رو سوراخ کنم. مطمئن نبودم از زیره جایی که می خوام سوراخ کنم سیم برق رد شده یا نه. محض احتیاط فیوز برق رو قطع کردم که برق نگیرتم.... بعد از اینکه دریل روشن نشد کلی غصه خوردم که سوخته!

**اعتراف می کنم بعضی وقت ها که 5 دقیقه زودتر از آلارم گوشی بیدار می شم و خاموشش می کنم. احساس می کنم بمب خنثی کردم.

**اعتراف می کنم وقتی بچه بودم با داداش کوچیکم لج بودم. اسمش رو با خودکار یا مداد روی دیوار نوشتم. اینطوری: «یادگاری از احمد.» من اون موقع کلاس دوم دبستان و احمد مدرسه نمی رفت. بعد هم نفس نفس زنان رفتم پیش مادرم و گفتم: مامان مامان، این احمد اسمش رو روی دیوار نوشته... می خواستم مامانم دعواش کنه یا حتی کتکش بزنه، اما عقلم نمی رسید که داداشم سواد نوشتن نداره!

**اعتراف می کنم که یه شب عجله داشتم می خواستم برم مهمونی. یک دفعه برق رفت. من با سرعت رفتم دم پنجره که با نور مهتاب پیرهنم رو بذارم توی شلوارم. گذاشتم و با سرعت برگشتم که برم. یک هو یه چیزی شلوارمو کشید و ول کرد. برگشتم دیدم پرده با جاش کنده شد. نگو پرده رو هم با پیرهنم گذاشته بودم توی شلوارم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ

یکبار که از باشگاه اومدم بیرون یک ماشین در ورزشگاه ایستاده بود اومده بود دخترش راببره شیشه های ماشینش هم دودی بود ما ایستادیم و خودمون را توی شیشه های اون ماشین نگاه کردیم روسریمون را هم درست کردیم یک نگاهی هم به چادرم انداختم اومدم پیش دوستم بهم گفت این همه ماشین اینجاست تو مستقیم برو سر همون ماشینی که توش ادم نشته یک نگاه به پشت سرم انداختم دیدم یاروداره چپ چپ نگام میکنه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ

یه بار معلم ما مغنه اش را وارونه سرش کرده بود ازهمه بدتر اینکه با نخ رنگی دوخته بود ما مرده بودیم ازخنده

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ

اعتراف میکنم یه بار که با پسر خاله م داشتیم از مسافرت برمیگشتیم تو اتوبوس یه خانومی که صندلی جلوییمون بود برگشت یه چیزی بهم گفت (که نشنیدم) ویه نوشابه بهم داد منم گفتم مرسی دستتون درد نکنه اونم رک بهم گفت نگفتم بخوری میگم بازش کن اصلا دیگه حرف برام نیومد پسر خاله م تا موقعی که رسیدیم میخندید هنوز که هنوزه میگه ومیخنده!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:51 ب.ظ

اعتراف میکنم یه بار رفتم مغازه قیمت یه لباس رو بپرسم گفتم آقا اون لباس سبزه چه رنگیه؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام اعتراف های خیییییییییییییییییییییلی قشنگی بود و سایت خییییییییییییییییلی با حال.دم همتون کرم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:13 ب.ظ

اعتراف میکنم یه بار تو باشگاه یکی از دوستام که مادرزادی چشم و ابروی خوشگلی داشت باهاش تمرینی مبارزه کردم از اونجایی که خیلی فخر فروشی میکرد با نامردی تمام ۳بار با زانو تو تمرین زدم تو صورتش که متاسفانه ابروش شکستو دیگه خوشگل نیست هر موقع هم همدیگرو میبینیم میگه ابروش کاردستی منه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:23 ب.ظ

اعتراف میکنم یه شب تو خیابون با دوستام داشتیم قدم میزدیم به یه باجه تلفن رسیدیم از پشت محکم با دست به باجه کوبیدم.اون طرف باجه که رفتیم دیدیم یارو داره با تلفن باجه صحبت میکنه.یارو چنان چپ چپی به من رفت منو میگی نمیدونستم چی بگم.دوستام تا فرداش فقط بهم میخندیدن

عبد جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ

اعتراف میکنم بیش از خودم شیطون بودم یادمه بچه که بودم بدرم یه جیب تیووتا داشت باهاش شکار میرفت گاهی وقتا انقد گریه میکردم تا منا باخودش ببره بعد یه روز ماشینا برداشتم نه با به بدال میرسید نه جلو ما میدیدم خلاصه با دوتا بالش و چندتا تخته تقربا مشکلم حل شد خلاصه دادم تو صحرا وبیابون بعد زد بسرم بذارم ماشنا تو کمک از یه تبه کو چیکی برم بالا تا نصفش که رفتم ترسید تا فرمونا چرخوندم ماشین تا نزدیکیه چپ شدن رفت ناگهان صدای فریاد پدرم راشنیدم رسیدم پایین تپه زدم ترمز و فرارا برقرار کردم بعد فهمیدم خواهرم به پدرم گفته بود کجارفتم اون سال 7سالم بود سال بعدشم تفنگشا برداشتم این کی جریان نشد فرار کنم

s.jafari شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:38 ب.ظ

از ایده ی خلاقانتون خیلی ممنونم حالا چرا اعتراف؟؟؟

اخه همه مطالب وبلاگ داستانو نمیدونم طنزو ازاین چیزاس گفتم شاید جالب باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد