.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

روزت مبارک مادر . . .


بارانی از عشق و نَمی هم ستاره ارزانی تویی که در تبار معصومانه‌ی نگاهت،
 چشمان خسته‌ی من ستاره می‌چیند

خوش‌آهنگ‌ترین نغمه‌های هستی نثار قلب خسته و صبورت
روزِ به اوج نشستنت مبارک . . .
نظرات 2 + ارسال نظر
؟؟؟؟؟ شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ق.ظ

ما نسل بوسه هاى خیابانى هستیم
نسل خوابیدن با اس ام اس
نسل درد و دل با غریبه هاى مجازى
نسل جمله هاى کوروش و دکتر شریعتى
نسل کادوهاى یواشکى
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس
نسل درگیر فیسبوک،تیوترو....
نسل سوخته
نسل من ،نسل تو
یادمان باشد هنگامى که دوباره به جهنم رفتیم بین عذاب هایمان مدام بگوییم یادش بخیر، دنیاى ما هم همینطور بود!

خ.فخـــــــــری شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ

*داستان گفتگوی کودک و خدا *

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:
از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد:
فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد:
من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت:
فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی!

کودک با ناراحتی گفت:
وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟


اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت:
فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.

کودک سرش رابرگرداند وپرسید:
شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود!

کودک با نگرانی ادامه داد:
اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود!

خدواند لبخند زد و گفت:
فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید:
خدایـــــــــــــــــا !
اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید!

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد!
به راحتی می‌توانی او را "مـــــــــــــــادر"
صدا کنی.........

ممنون از داستان قشنگتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد