
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه
بیزار نشدهای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس
من از کار خود راضی هستم و
هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین
لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش
مانند من با کاه پر شده باشد!!! از جبران خلیل جبران
شنیده بودم بارها:
........................که سرد است.....
...................................................خاک..........
این روزها اما....
.....................انگار.............
........................... آنقدر هوای دلهایمان سرد است....
.................................................................که زنده زنده ......
.................................................................................فراموش میکنیم......
.......................................................................................................یکدیگر را.....
این روزها........
.............چقدر داغ است.......
...............................بازار زنده بگوران عاطفه.......
................................................................... عزیزان را چه میشود......!!!!!!
نه تو می مانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم آبادی ....
به حباب لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت....
غصه هم خواهد رفت ...
آنچنانی که فقط خاطره ها خواهد ماند ....
لحظه ها عریانند ...
به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز ...
مرسی داداش
این روزها آدمهای کاهی خیلی زیاد شدند...طوری که هر روز درونم را چک میکنم که قلبم هست یا جایش پر از کاه شده!
ممنون از نظر زیباتون