نجار،
یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی
را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه
رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد...
عد
با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان
وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ،
و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند
درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل
رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
آه این درخت مشکلات من است . موقع
کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به
همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن
درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از
روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا
مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی
سبکتر شده اند.
وحید عابدی
شنبه 17 تیرماه سال 1391 ساعت 04:31 ب.ظ
ای کـــــــاش ماهم یه دونه از این درختا داشتیم.
ممنون داداشی پست قشنگ و آموزنده ای بود
قربونت برم هفته به هفته !!!!
سلام
قشنگ بید......
دوست داشتی بیا وبم.......