کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود...
صفر باش ....

همان دایره ی ساده و خالی !
که با حضورش روبروی هر عددی ؛
آن را تا ده ها و صدها برابر ارزش میبخشد ... !!!
کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگی ام شکستن

نوک مدادم بود
زیبا بود ممنون
قابل نداشت..
یادش یخیر
ولی منم زرنگ بودما!وقتی دراز میکشیدیم اونقدر منتظر میموندم تا مادرجون خوابش میبرد و بعد یووووواش و بی سر و صدا فلنگو میبستمو تندی میومدم مینشستم جلو تلویزیون و حسسابی کارتون میدیدم.آخ که چه مزه ای میداد...
اگر چه جسم ما به دوران کودکی بر نمی گردد ، اما روحمان را می توانیم در حال و هوای کودکی تازه نگه داریم و به دور از قهر و کینه ها و خودخواهی ها ، سبز و با طراوت باشیم.
مرسی که مطلباتون زیباهست ودلچسب
یادش بخیر
خواهش میکنم نظر خودتون هم یسیار زیبا بود..
قشنگ بود مرسی
عالی بود
رؤیای بزرگتر شدن خوب نبود
ایکاش تمام عمر کودک بودیم
=========================
بسی زیبا
خواهش میکنم..
سلام قشنگ بود مرسی
کودکی را دوست دارم روزهایی که به جای دلم سر زانوهایم زخمی بود.
سلام
نظر خودتم خیییلی قشنگ بود.
سلام...
خیلی زیبا بود ... ممنون
سلام
خواهش میکنم..
کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم........