داستانهای کوتاه درباره خدا
گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگیم؛سرپناه بی کسیم،توفان تو آن را از من گرفت،کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود،تو خواب بودی،باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پرگشودی!!!
__چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی....
سلام وبلاگ خوبی داری اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده
ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله
اگه دوست دارین میتونین وبلاگ و به طور تخصصی دست بگیرین هااا
پست زیباییه داداشی.
)تبریک میگم.
.شادکامیت پایدار ...
درضمن ورودتو به این جمع پرجنب وجوش(...!!!
فقط باید قول بدی به تکالیفت برسی
شوخی بود
.یا علی