مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید فریاد برآورد:خدایا بامن حرف بزن،آذرخش در آسمان غرید امامرد گوش نکرد مرد به اطراف خود نگاه کرد وگفت:خدایا بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما مرد ندید مرد فریاد کشید:یک معجزه به من نشان بده.نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد پس در نهایت یاس فریاد زد:خدایا لمس کن وبگذار بدان که اینجا حضورداری درهمین زمان خداوند پائین آمد ومرد را لمس کرد اما مرد پروانه رابا دستانش پراند وبه راهش ادامه داد...!
سلام...
خیلی پست زیبا و با مفهومی بود داداش...ممنون
سلام
عزیزمی داداشی.