.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

داستان دهم

                                                       بدون شرح

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

««بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری»» 

یا علی

داستان نهم

                                                           عزرائیل

ساعت حدود 10 شب مسافرکش بدون مسافر داشت می رفت، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه. کنار میزنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه یه دقیقه بعد از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه… راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما!؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم.. راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه… بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند..!  

                                                             فاز+  

مردی توی کوپه قطار با یک خانم غریبه همسفر بوده. شب خانمه میره تخت بالایی میخوابه و مرده تخت پایینی. نصفه شب خانمه میگه سردمه، کاش شما میتونستی میرفتی ... ...از مأمور قطار برام پتو میگرفتی. مرده میگه میخوایی خانم امشب فرض
کنیم زن و شوهر هستیم تا هردومون گرم شیم؟ خانمه که همچین بگی نگی
از پیشنهاد بدش نیومده بوده میگه باشه حاضرم. مرده میگه پس پاشو خودت برو پتو بگیر، برای منم یه چایی بیار ! 

یه داستان اضافه گذاشتم تلافی داستانای غم قبلی.البته به درخواست شما.  

یا علی

داستانای کوتاه ارسالی دوستان

در ابتدا جا داره که از همه بازدیدکنندگانی وقت میذارن و واسمون داستان ارسال میکنن تشکر کنیم.بچه ها خیلی خیلی ممنونم. 

                                                        وفا

گفت: سلام!
گفتم: سلام!
معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!
گفتم: می مانم.
روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!
گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم

گفتم:خدایا از همه دلگیرم. گفت:حتی من؟ گفتم:خدایا دلم را ربودند! گفت:پیش از من؟ گفتم:خدایا چقدر دوری؟ گفت:تو یا من؟ گفتم:خدایا تنهاترینم! گفت:پس من؟ گفتم:خدایا کمک خواستم. گفت:از غیر من؟ گفتم:خدایا دوستت دارم. گفت:بیش از من؟ گفتم:خدایا انقدر نگو من! گفت:من تو ام تو من 

داستانای ارسالی از خانم؟؟؟؟؟؟؟:

                                                   تعمیرکار و جراح
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می‌شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می‌کنم و تعمیر میکنم!
در حقیقت من آن را زنده می‌کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟؟؟!!!!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می‌خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!     

                                                           کمربند 

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه‌های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می‌خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !  

                                                   هرگز زود قضاوت نکن 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد:
پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:
پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد:
پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:
‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. او برای اولین بار است که میتواند ببیند. 

این داستانا به صورت کاملا افتخاری از طرف دوستان ارسال شده پس خواهشا نظر یادتون نره. راستی بازم منتظر داستانای زیباتون هستیم.

یا علی

داستان هشتم

                                                           هیچکس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .هیچ کس اونو نمی دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .

ادامه مطلب ...

داستان هفتم

                                                            وفا 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم
 
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 ببخشید که یکم غمگین میشه داستانام.

یا علی

داستان ششم

مثل همیشه

مثل همیشه؛ من منتظرت بودم تا تو به سر قرارمان بیایی.

مثل همیشه؛همانجا روی آن نیمکت کنار آن درخت سرو.

مثل همیشه؛تو خیلی دیر آمدی.

مثل همیشه؛ من سکوت کردم و تو با چشمان غرق در غرورت تحقیرم کردی.

مثل همیشه؛ گفتم چرا حرف نمیزنی؟

مثل همیشه گفتی من وقت ندارم حرف مهمت را بگو میخواهم بروم.

مثل همیشه؛ گفتم تو تازه همین الان آمدی؟!

مثل همیشه؛ گفتی برو سر اصل مطلب حوصله ندارم.

مثل همیشه با بغض گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده بود.

مثل همیشه؛ با نیشخندی گفتی امیدوارم حرف مهمت این نباشد.

مثل همیشه گفتم کاش مثل گذشته همان نگاه مهربان را داشتی.

مثل همیشه؛ گفتی خودت هم میگویی گذشته.

مثل همیشه گفتم تو آن روزها میگفتی که عاشقم هستی!

مثل همیشه؛ گفتی آدم ها عوض میشوند.

مثل همیشه گفتم تکلیف دلم چه میشود؟

مثل همیشه؛ با افتخار گفتی زیر پایم را ببین!!!

مثل همیشه گفتم دوستت دارم.

مثل همیشه؛جوابی ندادی.

مثل همیشه باز گفتم دوستت دارم نمیشنوی؟

مثل همیشه گفتی حرف های احمقانه را نمیشنوم.

مثل همیشه گفتم بیوفا شدی؟!

درست مثل همیشه گفتی رسم زمانه است.

و مثل همیشه تو رفتی

مثل همیشه منتظرت بودم تا تو به سر قرارمان بیایی.

مثل همیشه همانجا روی آن نیمکت کنار آن درخت سرو.

اما اینبار خیلی دیر شد.

و بر خلاف همیشه تو نیامدی.

و من هرروز مثل همیشه این گفتگو را تکرار میکنم.

درست مثل همیشه. 

این داستان رو خودم نوشته بودم.اگه بد بود شرمنده. 

یا علی

داستان پنجم

سکوت خاکستری

مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای سوار شدن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن زد و یه جا انتخاب کردو نشست.روبروش یه دختر جوان و یه زن میانسال نشسته بود که....وااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟!خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد میکرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد "من بدون تو میمیرم" الان روبروش نشسته بود واینطوری نگاهش میکرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"میبینم که هنوز زنده ای،پس دروغ میگفتی،همه ی شما دختر ها همین هستین."...

2سال گذشته بود یا شاید نه شاید هم بیشتر.یادش نمی اومد،اصلا برایش مهم نبود.آرایش و لباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که میخورد بیشتر از اینها شکسته شده باشد.چند بار شعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد دزدکی و زیر چشمی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار.دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش میبارید.کاش دهنباز میکرد ویه بدو بیراهی میگفت اما اینقدر مرده و سنگین نگاش نمی کرد.ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت چند ایستگاه زودتر پیاده شود و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زودتر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای آخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه...

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خستته نکن.3ساله نابینا شده.از بس گریه کرد.پیاده شد.مترو رفت. 

 حالو هوای امروزم باعث شد این داستانو بذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.

یا علی 

داستان چهارم

                                                اثبات عشق

پس از کلی دردسر با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم.سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…تا اینکه یه روز مریم نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم… مریم که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…گفتم:تو چی؟ گفت:من؟گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادوگفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…گفت:موافقم…فردا می ریم…و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…بالاخره اون روز رسید… مریم اون روز سرکار بود و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… مریم که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش ازناراحتی بود…یا ازخوشحالی…روزا می گذشتن و مریم روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم: مریم …توچته؟چرا این جوری می کنی…؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم محسن…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…واتاقو انتخاب کردم…من و مریم دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه مریم احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم …بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم از خونه زدم بیرون…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب شلوارم بود…درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم: مریم جان…سلام…امیدوارم پای حرفت واساده باشی و طلاق بگیری…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از زنی که بچه دار نمیشه به راحتی جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضربودم برگه رو همون جاپاره کنم…اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…توی دادگاه منتظرتم…امضا…محسن 

 شرمنده که یکم طولانی شد.

یا علی

داستان سوم

میخواهم معجزه بخرم

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود.شنید که پدر و مادرش در مورد برادر کوچکترش صحبت میکنن.فهمید که برادرش سخت بیمتر است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.پدر به تازگی کارش را ازدست داده بود و نمی توانیت هزینه جراحی پر خرج برارردر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و قلک کوچکش را در آورد.قلک را شکست و سکه ها را روی تخت ریخت و آنهارا شمرد.فقط پنج دلار!!بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلو پیشخوان منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند.ولی دارو ساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه اب هشت ساله شود.دختر ک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی دارو ساز توجهی نمیکرد.بالاخره حوصله اش سر رفت و سکه ها را روی پیشخواوون ریخت...ددداروساز جاخورد و رو به دخترک گفت:چه میخواهی؟دخنرک جواب داد:برادرم خیلی مریض است.میخواهم معجزه بخرم.دارو ساز با تعجب گفت ببخشید؟!دخترک توضیح داد:برادر کوچک من،داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید فقط معجزه میتواند اورا نجات دهد.من میخواهم معجزه بخرم.قیمتش چند است؟!دارو ساز گفت:متاسفم دختر جان ما اینجا معجزه نمیفروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد وگفت:شمارا به خدا،او خیلی مریض است.بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد.این هم تمام پول من است.من کجا میتواننم معجزه بخرم؟مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،از دخترک پرسید چقدر پول داری؟دخترک پول هارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت:آه چه جالب،فکر کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد.بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:من میخواهم برادر و والدینت را ببینم،فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آنروز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد ور از مرگ نجات یافت.بعد از جراحی پدر نزد دکتر رفت وو گفت:از شما متشکرم و نجات جان پسرم را یک معجزه ی واقعی میدانم.میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت فقط پنج دلار که قبلا پرداخت شده است. 

یا علی

داستان دوم

                                                               قرار

نشسته بودم روی نیمکت پارک،کلاغ ها را میشمردم تا بیاید.سنگ می انداختم بهشان میپریدند و کمی دورتر مینشستند.بعد دوباره برمیگشتند و جلوم رژه میرفتند.ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد.نگران،کلافه،عصبی شده بودم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده و داشت میپژمرد.طاقتم طاق شد.از جام بلند شدم و ناراحتیم را خالی کردم سر کلاغ ها.گل را هم انداختم زمین و با پا لهش کردم. گند زدم بهش.گلبرگ هایش کنده و لهیده شد.بعد یقه ی پالتو را دادم بالا،دستهام رو کردم تو جیب هاش و راهم را کشیدم و رفتم.نرسیده به در پارک صداش از پشت سر آمد.با صدای تند قدم هاش و نفس زدنش هم برنگشتم به روش.حتی برای دعوا مرافعه،قهر.از در خارج شدم.خیابان را به دو گذشتم.هنوز داشت پشتم می آمد.صدای پاشنه ی چکمه هاش رو میشنیدم.میدوید و صدام میکردم.آن طرف خیابان ایستادم جلو ماشین.هنوز پشتم بهش بود.کلید انداختم در را باز کنم،بنشینم و بروم برای همیشه.باز کرده نکرده،صدای بوووق ترمز شدید و ناله ای ریخت تو گوش ها و جانم.تندی برگشنم.دیدمش.پخش خیابان شده بود.به رو افتاده بود جلوی ماشینی که بهش زده بود و راننده هم داشت توی سر خودش میزد.

سرش خورده بود روی آسفالت.خون،راه کشیده بود و میرفت به سمت جوی آنطرف خیابان.

ترس خورده هول دویدم طرفش.بالاسرش ایستادم.                                      مبهوت.گیج.منگ.هاج و واج نگاش کردم.

تو دست چپش بسته ی کوچکی بود.کادوپیچ محکم چسبیده بودش.نگام رفت رو آستین مانتوش که بالا شده ، ساعتش پیدا بود.چهارو پنج دقیقه.نگام برگشت و ساعت خودم را دیدم درست چهارو چهل و پنج دقیقه!گیج و دربو داغون نگاه به ساعت راننده بخت برگشته کردم.چهار و پنج دقیقه بود.  

یاعلی

یک داستان فوق العاده جذاب

سه روز به امتحان مانده بود و چهار پسر دانشجو طبق معمول هوای مسافرت داشتند.با این قرار که روز قبل از امتحان بر میگردند راهی جاده های شمال شدند.روزهای اول و دوم و سوم به سرعت سپری شدند.اما اونها اینقدر غرق در خوشی بودند که امتحان رو از یاد بردند.روز امتحان تازه در مسیر بازگشت یادشان افتاد که چه قراری با هم گذاشته بودند.اما با یک فکر همه ی آنها باهم قرار گذاشتند که به استاد بگویند که ماشین آنها پنچر شده و به همین دلیل نتوانسته اند به امتحان برسند.

عصر روز امتحان در دانشگاه استاد رو دیدند و با شرح ماجرای ساختگی از او درخواست کردند که از آنها دوباره امتحان بگیرد.استاد با لبخندی توضیح آن هارا پذیرفت و فقط برای آن یک شرط گذاشت و گفت که باید هر کدام از شماها در یک کلاس جداگانه امتحان بدهید.دانشجویان با خوشحالی قبول کردند و رفتند تا خود را برای امتحان آماده کنند.

فردای آن روز همه برگه های امتحان را گرفتند.دوسوال بیشتر نبود.سوال اول که پنج نمره داشت خیلی آسان بود و همه با خوشحالی آن را نوشتند.

اما سوال دوم که نودو پنج نمره داشت همه را متعجب کرد:

کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود؟  

 

 راستی بچه ها اگه خدا بخواد قراره هر روز یه داستان جدید واستون بذارم.

یاعلی