رفتم از عابربانک پول بگیریم میگه : وجه نقد موجود نیست. بعد مینویسه درخواست دیگری دارید؟!... آره 4 تا جوک بگو بخندیم!!!!!!!!!!!
بچه ها توی کلاس داشتند سر و صدا می کردند که ناظم میاد تو با عصبانیت می گه : اینجا طویله است؟
یکی از بچه ها می گه : نه آقا اشتباهی اومدید!
شکسپیر میگه: هر وقت زنت گریه میکنه میخواد خرت کنه و هر وقت میخنده مطمئن باش خرت کرده!؟
به یارو میگن چرا سرت رو خیس نکرده شامپو میزنی؟ میگه اگه سواد داشته باشی نوشته مخصوص موهای خشک!!!؟
خدایا نمیخوای یه سری بری اروپاو امریکا ؟ دارن میمیرن از خوشی ها.....
ادامه مطلب ...
درباره ماه رمضان
رمضان اسمى از اسماء الهى می باشد و نبایست به تنهائى ذکر کرد مثلا بگوئیم، رمضان آمد یا رفت، بلکه باید گفت ماه رمضان آمد، یعنى ماه را باید به اسم اضافه نمود، در این رابطه به سخنان حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) گوش فرا می دهیم.
ادامه مطلب ...
چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی
چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی
چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی
چه
روزهایی که سرم تو لاکم کردم و توی غصه هایی که فکر میکردم تو برای تلافی
کارهای بدم برام فرستادی دست و پا زدم ، اما تو همیشه کاری کردی که به صلاح
من است
خدایا
وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی
وقتی از آدم های دور و برم دلم گرفت و دنیا غم هاش رو بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی
خدایا
تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی
وقتی قلبم تپید تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی
وقتی
دوستام درددلاشون را برام گفتن و من خالصانه رو به درگاهت براشون دعا کردم
فهمیدم که غم و غصه های دیگرون بارش سنگین تر از از غصه های خودمه اون وقت
تو وجودم شیرینیه به یاد دیگران بودن رو چشیدم
وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی فهمیدم این معادله زندگیه نه غصه خوردن واسه نداشته هاش نه شاد بودن واسه داشته ها
و
وقتی به ازای نداشته ها بهم چیز های دیگه ای دادی اونوقت به بزرگی و
مهربونیت بیشتر پی بردم و فهمیدم بیشتر از اون چه که هستی باید مهربون باشی
خدا جونم خیلی دوست دارم خیلی زیاد و به خاطر همه چیز ممنون
خدایا به خاطر سه چیز سپاسگذارم
دادن هایت ندادن هایت گرفتن هایت
دادن هایت را نعمت ، ندادن هایت را رحمت ، گرفتن هایت را حکمت.
در سکوت شب من ستاره ای نیست
در سکوت من دیگر امیدی نیست
در سکوت من غمی نهفته است
که دیگر پیدانیست
دراین سکوت مرگ بار دیگر راه فراری نیست
در این سکوت اشک های ریخته شده
دراین تنهایی چیزها نهفته شده
اینان همه دست به دست هم دادهاند که من را در سکوتم به تنهایی برسانند
در بی کران دو چیز افسونم می کند
آبی آسمان و خدا....
یکی را می بینم ومی دانم که نیست
و او را نمی بینم و
می دانم که هست...
خدا جونم خیییلی دوست دارم پس...هیچوقت هیچوقت هیچوقت تنهام نذار
اینم فرق بین جوونای امروزی و دیروزی
این خاطره امروز من بود گفتم بنویسم شاید جالب باشه .....
توی اتاق نشسته بودم داشتم اهنگ رپ گوش میکردم و مشغول جمع کردن وسایلم بودم که دایی بزرگم وارد اتاق شد ،اول یه دوری توی اتاق زد و از وضع بهم ریخته اتاق چندین بار سر مبارکشون رو تکون دادن وبعد چرخیدن به سمت من..دیدم خیره شده روی زمین ، یکم دور و برمو نگاه کردم ،گفتم: خدایا چی دیده که اینطوری خیره شده !!تا اومدم بگم دایی چی شده؟!! یهو گفت : اینا چیه گوش میدی؟ به اینم میکن اهنگ !! جوان های روغن نباتی الان با همین اهنگ ها دلشون رو خوش کردن که نه مضمون داره نه معنی !! خاموشش کن..خاموشش کن !! بزار برات اهنگ بزارم در حد المپیک....تازه فهمیده بودم داییم به گوشی من خیره شده ، یه لبخندی بهش زدم و گفتم باشه ، بزار اهنگ توپ شما رو هم گوش کنیم...
خلاصه بعد از کلی کند و کاوش توی موبایلش ، اهنگ رو گذاشت..جاتون خالی یه چند دقیقه ای که حسابی اهنگ گوش کردیم ..تا اومدم بگم دایی مارو بیخیال شو ، دیدم به به ، یه صداهایی داره میاد..
یا آ آ آ.......اهنگ........ یا آآآآآآآآآآآآآ........اهنگ........ یااا رب.........اهنگ.......
یاااااا رب بسووووووزان زمااااااانه رااااااا......اهنگ.....یااا رب بسوووزان زمااانه رااا که چون کااااهی است.........اهنگ..............................پایان.
گفتم دایی دمت گرم با اهنگت ، مخصوصا معنی که داشت...بابا رپ خوبه که توی 30 ثانیه 100 تا کلمه میگه...حالا با اجازه شما من به اهنگ خودم گوش میدم...دستتون درد نکنه...یه نگاه عجیب اندر غریب به من انداخت و گفت : جوون امروزی دیگه !! چیکارت میشه کرد ، ولی دایی این چیزا خوب نیست...گفت و رفت...منم کلی از اون اهنگ و داییم خندیدم و با اهنگ خودم کارمو ادامه دادم....
باعرض سلام خدمت دوستان گلم مطلب قرآنی این هفته روباموضوع احترام به پدرومادرتقدیمتون می کنم.
سلام بر تو میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم
شایدم نشناختی، منم غضنفر
آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و گلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟
امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی. یادت میآید؟
ای بابا عجب گیجی هستی، یادت نمیآید؟
واقعا دوستان خیلی باحاله به ادامه مطلب بروید...
ادامه مطلب ...
در نیویورک، در ضیافت
شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای
ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان
آن فراموش نمیشود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر
چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که
بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل
بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع
بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی
که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی
میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند.
و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
سلام خدمت همه دوستان و همکلاسی های گلم...
به دلیل فرا رسیدن فصل تابستون و سه ماه تعطیلی دانشگاه و بدلیل کمتر شدن بازدید سایت با پیشنهاد چندی از دوستان ۲باره تصمیم گرفتیم چت روم سایت رو راه اندازی کنیم.
امیدوارم حاشیه های قبلی دیگه پیش نیاد...
معلمی در کلاس به دانش آموزان گفت:
دو خط موازی رسم کنید
پسرکی دو خط موازی کشید، دو خط نگاهشان در هم گره خورد،قلبشان لرزید.
خط اولی به خط دومی گفت: ما می توانیم با هم باشیم خط دومی سرخ شد و گفت: ما می توانیم با هم زندگی کنیم.
خط اولی گفت: من می شوم خط کنار یک نردبان یا خط کنار یک گلدان،
خط دومی گفت: من می شوم خط کنار یک جاده متروک یا خط کنار یک خانه ی خراب.
چه زیباست پیوند میان دو قلب عاشق
اما ناگهان معلم با صدای بلند گفت:دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند،خطها ناراحت شدند چشمانشان پر اشک شد
خط اولی به خط دومی گفت:
بیا از کاغذ خارج شویم و دور دنیا را بگردیم شاید کسی پیدا شد تا راه حلی برای ما پیدا کند خط ها از کاغذ خارج شدند
رفتندو رفتند و رفتند ، تا رسیدن به دکتری ، دکتر گفت: دوایی برای درمان شما ندارم.
نزد فیزیکدان رفتند، گفت: من راه حلی برای تو ندارم
نزد شیمیدان رفتند، گفت: شما دو تا عنصرجدایی نا پذیرهستید
خطها نا امید از همه جا راه خود را گرفتند و رفتند تا رسیدن به صحرایی و نقاشی را دیدند که روبروی بوم خود نشته است
و نقاشی می کند تصمیم گرفتند وارد بوم نقاش شوند و هرگز از آن خارج نشوند...
تا اینکه نقاش با دو خط موازی ریل قطاری را کشید که در غروب آفتاب به یکدیگر رسیدند.