آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آنها توی چشمهای ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.
بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول میدهم.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند؛ او تغییر کرد، درست مثل هوا که تغییر میکند.
دفعهی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: تو زیر قولت زدی!
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود؛ من این پاها را نمیخواهم! من فقط رنگین کمان زیبای خودم را میخواهم.
کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را میخواهم؛ قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصلها، دفعهی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود.. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: این دفعهی دوم است که زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دستها را نمیخواهم.
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را میخواهم.
کرم گفت: و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را.. این دفعهی آخر است که میبخشمت.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد، درست مثل دنیا که تغییر میکند.
دفعهی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.
بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.
کرم گفت: آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود؛ اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد.. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: بخشید شما مروارید..
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید «سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه بالا جهید و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است.. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر میکند و نمی داند که کجا رفته!
سلام ضربت خوردن اقامون علی رو به همتون تسلیت میگم.
تو این شبا مارم فراموش نکنید.این شبا از هزار شب بهتره و ملک وملکوت بهم اونقد نزدیکن که دستای کوچیکتون فقط چند وجب تا اسمون فاصله دارن !
فاصله ای به اندازه یک بالا بردن...
بهترین تقدیر و سرنوشت رو برای همتون خواهانم
معلــــم بـَــرای سفیـــد بـــــودن برگــــ ِ نقاشـــی ام تنبیهـَــم کـَـرد (!)
و "هـَــمـــهـ" بـــهـ مـــن خنـــدیــدنـَـد ..
امــــا مـن خــ♥ــدایــی را کشیــــده بـــودم کــهـ
"هَـمـــــه می گفتــــنـد دیـــدنی نیستــــــ (!)
˙·٠•●♥ لحظــــه هایتــــان همـــهــ سرشــار از یــــاد ِ خـــ♥ــدا ♥●•٠·˙
>زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!!
>مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش… !!!
>– بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…
>سال ۱۲۸۰:>مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که
بمیری دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر
من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخوای
درس بخونی؟؟؟
>زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده…
>مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!!
> بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…
>سال ۱۳۳۰:>مرد: چی؟ دانشسرا ؟؟ (همون
دانشگاه خودمون) حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ
بکنی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کنم…
>زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ…
>مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم . یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی…
> بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…
>سال۱۳۸۰:>مرد: کجا ؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و
وقتی می پوشیشون مثه جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از
این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می کشم…
>زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا)
>مرد: من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شالتو بیار جلوتر. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!!
>سال ۱۴۰۰:>زن:
دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می
پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی.
باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه…
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ... !!
نـــسیم دانه را از دوش مورچــ ـه انداخت.
مورچه دانهــ را دوبــ ـاره بر دوشش گذاشتــــ
و به خــدا گفت: «گاهــ ـی یادم میــ ــرود که هستی،
کاش بیشتر نسیــ ـم می وزید...»
سلام به همه دوستان گلم...
از روز اول اولی بگم که نمیدوونستم اصلا ضیافت چی هس ؟! وقتی حرفش توو نظرات سایت اوومد از بچه ها پرسیدم چی هس؟!بعد گفتن که میشه 4 واحد از درسای عمومی رو میشه پاس کرد که من هم ثبت نام کردم و چندروز بعد بچه های دیگه هم به ما پیوستند ولی قصد اصلیمون فقط گذروندن این چهار واحد بود.
ولی از روز اول ماه مبارک یعنی درست 14 روز پیش بگم که رفتیم سر کلاس ها که واقعا من به شخصه با زبوون روزه و با این گرما حوصله هیچ کلاسی رو نداشتم بالاخره به اجبار هم که بوود اولین کلاسو که درس انقلاب بود شرکت کردم و کلاس بعدی رو جیم زدم...
وقتی که گفتن برنامه های شبانه هم این طرح داره که 6نمره بهش اختصاص دادن اعصابم به هم ریخته بوود گفتیم بابا این دیگه چه طرحیه؟!
ولی انصافا هرچی گذشت عاشق و عاشق تر این طرح شدم نه تنها من بلکه همه بچه ها...... از کلاسای اخلاقش براتون بگم ، بحثایی که سر کلاس میشد و حاجی آقا حسینی که واقعا خیلی ماه بودن و صمیمانه ازش تشکر میکنم...
از اون شبی بگم که به طور تصادفی رفتیم با بچه ها توو پاتوق شعر شرکت کردیم و بچه هام حسابی شعر گفتنشون گل کرد ... البته این پاتوق اختصاص به خانما داشت و با اعتراض اونام همراه شد که چرا حداقل جایزه هارو میدین اینا.. که واقعا حضور در این پاتوق خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم...
از پاتوق سیاسی و حاج آقا امامی براتون بگم که خیلی جنجالی و با استقیال دانشجویان قرار گرفت و بچه ها حضور فعال در اون داشتن...
بالاخره شب آخر و بهترین شب از دید بنده که ما 4 5 نفری که از دانشگاه خودمون بودیم کل سالن رو به دست گرفته بودیم و کلی خندیدیم .... وای از اون لحظه ای براتون بگم که یک لحظه ایست قلبی بهم دست داد در قسمت قرعه کشی حج که اسمم دراومد و فقط پسوندش فرق داشت که کلی اعصابم بهم ریخت....ولی اشکالی نداره حتما طلبیده نشده بودم...
من به شخصه بهترین ماه رمضانمو امسال تجربه کردم....
ولی همه و همه گذشت و به خاطـــــــره پیوست ولی خدایـــــــــــــا ... خدایــــــــــــا یعنی میشه سعادتی دیگه پیدا کنیم و 2بــــــــــاره تو این طرح شرکت کنیم...انشاالله که بشه!!!
من به شخصه از تمام مسئولین بابت اجــــــرای این طرح عالی صمیمانه تشکر میکنم...واقعا خیلی زحمت کشیدید.........خیلی خیلی ممنون
دوستان چندتا از عکسای برتر این طرح از حضور بچه های خودمون واستون آماده کردم که در ادامه مطلب میتونید مشاهده کنید... ( گزارش تصویری ) دوستان واقعا عکسای دیدنی هستش توصیه میکنم حتما به ادامه مطلب بروید...
عکاس : آقای محمود قاری و خود بنده
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام میارند.
حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.
اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.
حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟
26 ساعت !!!!!!!!!!!!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند ...
گفتم : عجیبه ها ، گاهی نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار میشی ، ولی یک ساعت و نیم دیرتر میرسی سر کارت ...
گفت : دوست من ، همیشه بین جرم و مجازات تناسب وجود داره ، ولی گاهی نه اون تناسبی که ما توی ذهن داریم ...
گاهی یک لحظه اشتباه میکنیم، ولی یک روز، یک ماه ، یک سال و یا حتی یک عمر چوبش رو میخوریم .
چشمانش را در بیمارستان اندیمشک باز میکند، آنجا ماندگار نمیشود و به بیمارستان طالقانی اهواز منتقلش میکنند و بعد از سه روز او را با پزشک و پرستار و با هواپیما به بیمارستان سوانح سوختگی امام موسی کاظم(ع) اصفهان منتقل میشود.
واقعا متاسفم برای مسئولین همین..........
به دوستانی که طاقتشو ندارند توصیه میکنم به ادامه مطلب نروند بابت تصاویر مربوطه....
دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!
دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت.
می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم.
چه زیباست بخاطر تو زیستن وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن. ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست.
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم.
عشق ور زیدن ضمانت تنها نشدن نیست.
من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم، نگاهت را مگیر از من...که با آن عالمی دارم!
قدر دست هایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد... ایستادن بر روی دو پا آن لحظه که...به زمین خوردم!!!
به او بگویید دوستش دارم، به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من درآن غرق شده، به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد، و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد
کسی هست درین شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهی غریبانه به راهت مبادا که نیایی...
آنقدر رفته ای که تمام درهای باز مانده به یاد تو روی پاشنه های انتظار پوسیده اند...
خندیدم ، خندید ... اشکهام را افتاد ، اونم شرشر گریه کرد !! دلم براش سوخت نازش کردم اما دستم سوخت !؟ آخه دلش گــر گرفته بود
به او بگویید دوستش دارم، به او که صدای پایش را میشنوم، به او که لحن کلامش را میشناسم ، به او که عمق نگاهش را میفهمم، به او که .....
بوسه برعکست زنم ترسم که قابش بشکند.قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند.تارموی توست اما ریشه ی عمر من است
معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان .. نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه باران آموختی میدانی قصه باران قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو میبالم تنهاتر از یک برگ با باد شادیها محجورم درآبهای سرور آور تابستان آرام میرانم
به او بگویید دوستش دارم، به او که گل همیشه بهارمن است، به او که قشنگترین بهانه برای بودن من است وبه او که عشق جاودانه من است
کاش زندگی شعر بود تا برایش یک دنیا شعر می سرودم تا با آهنگش در خلوت بی کسی هایش هیچوقت تنها نماند کاش زندگی قصه بود تا برایش یک دریا قصه می گفتم تا همسفر با ماهیهای آزاد همیشه اقیانوس خوشبختی را پیدا کند
یادگارهای سبز سالهای بهار افشان تیک تیک لحظه های دور از تو و عبور غریبانه ترین چکاوک های عاشق... مسافر! انتقام غریبی است رفتنت!!
برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم؟!
از عشق پرسیدم نام دیگر تو چیست؟ زبان سرخش را در آورد و گفت: "سر سبزی که بر باد می رود"!!!
دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است
بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام....