رفتم نشستم کنارش... گفتم: برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟ گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد .. بعد با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟ گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد, یه گل بهم داد با مردونگی گفت: بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت,من بدون خواهرم.
سراغم را از کلاغ بام خانه ات مگیر... که حقیقت بودنم را به تکه پنیری می فروشد....!!
چارلز دانشجوی انگلیسی؛ به دوست وهمکلاسی ایرانی اش همایون ،گفت: چرا خانوم های ایرانی
نمی تونن با مردا دست بدن یا اونا رو لمس کنن؟! یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و
خودشون رو نمی تونن کنترل کنند؟!
همایون لبخندی زد و گفت: یه سؤال ازت دارم « آیا ملکه انگلستان می تونه با هر مردی دست بده ، و
هر مردی او را لمس کنه؟!»
چارلز با عصبانیت گفت: مگه ملکه یه فرد عادیه؟ فقط افراد خاص می تونن با ملکه دست بدن و با او رابطه
داشته باشند.
همایون هم بی درنگ گفت: بیشتر خانوم های ایرانی ملکه هستند و به هر کس اجازه نمی دهند که
باهاشون دست بدن، چون از نظر ما مسلمونا، زیباترین خوی زن نجابت اوست...
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
..
روزی تمام احساسات آدمی گرد هم جمع می شن و غایم موشک بازی میکنن دیوانگی چشم میذاره همه می رن غایم میشن تنبلی اون نزدیکا غایم میشه حسادت میره اون ور غایم میشه عشق می ره پشت یه گل رز دیوانگی همه رو پیدا می کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو میده و به دیوانگی میگه که رفت پشت گل رز عشق نمیاد بیرون دیوانگی هرچی صدا می زنه عشق بیا بیرون دیوانگی هم یه خنجر ور میداره همینطور رز رو با خنجرش می زنه تا عشق پیدا بشه یک دفعه عشق میگه آخ چشمو کور کردی دیوانگی اشک می ریزه به دست و پای عشق بهش می گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاری بگی من انجام میدم عشق فقط یک چیز از اون می خواد بهش می گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد دیوانگی هم درد عشق کور شد!!!
انصافا به پای خوابگاه بچه های ما نمیرسه.....مخصوصا ورودی اولش واقعا جای آقای فرهانی خالیه که تشخیص هویت بدن که اگه کسی غریبه وارد شه یه 200تومی که اونجا جریمه میزدن ولی فکر کنم اینجا 20 برابر که هیچ 100برابرشو بزنن
برای دیدن تصاویر با اندازه بزرگتر روی ادامه مطلب کلیک کنید...
ادامه مطلب ...
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید آقا می تونم یه کم به خانم شما نگاه کنم ولذت ببرم ؟ !
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان منفجر شد و در میان بازار و جمعیت ، یقه یک جوان را گرفت و عصبانی طوری که رگ گردنش بیرون زده بود فریاد زد: مردیکه عوضی مگه خودت ناموس نداری؟ ... خجالت نمی کشی؟
جوان اما خیلی آرام ، بدون اینکه ار رفتار و فحش های مرد، عصبی شود و واکنشی نشان دهد همانطور ایستاد و ادامه داد: خیلی عذر می خوام نمی دونستم اینقدر ناراحت و غیرتی می شین، آخه دیدم همه بازار بدون اجازه نگاه می کنند و لذت می برند؛ گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم... حالا هم از خیرش گذشتم !
مرد خشکش زد... همانطور که یقه جوان را گرفته بود آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی به زنش نگاه کرد...
طبق آخرین اخبار رسیده...سر در دانشگاهمون و برداشتن
احتمالا میخوان از تو پرانتز درش بیارن !!!
خدااااکنه....
- نگاه او قبل از کلاس به کفشهایش و در کلاس به جزوه هایش باشد .
و......
از دید اساتید محترم و زحمتکش :
- سر کلاس سکوت رعایت شود .
- سوالات سخت مطرح نشود .
- هر کس بیش از 4 جلسه غیبت کند بی تربیت میباشد در نتیجه حذف .
- کسی تیکه نیندازد .
.....
دوستان پیشنهاد میکنم این پست رو حتما بخوونید خیلی باحاله پس لطفا یه ادامه مطلب بروید....
ادامه مطلب ...
در داستانهای قدیمی اورده اند که:روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان خود را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای یکی از بندگان را بیاب و هر انچه میخواهد مستجاب کن
فرشته نخست در کالیفرنیا فرود امد مردی را دید که در خیابان قدم میزند گفت ای مرد حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟مرد گفت خانه ای بزرگ میخواهم ماشینی بسیار بزرگ ومقدار زیادی پول.انقدر که هر چقدر خرج کنم به پایان نرسد ...
خواسته ی مرد مستجاب شد
فرشته بر سر اروپا چرخی زدو بر روی پاریس فرود امد زنی را پیدا کرد.ارزوی زن را پرسید.زن گفت مردی میخواهم زیبا رو.و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده.و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوئیده ...
خواسته ی زن مستجاب شد
فرشته به قاره ی اسیا روان شد واز قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود امد.
مردی را دید نشسته در کپر خود.تنها وبی کس.پرسید ای مرد چه میخواهی ازمن؟
مرد گفت ارزویی ندارم.من به انچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد.ساعتی انجا ماند.و دوباره پرسید مرد ارزویی بکن!
مرد گفت راضیم و چیزی نمیخواهم.هر چه فکر میکنم چیزخاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته نا امیدانه پر گشود در لحظات اخر مرد گفت:برگرد صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت:ارزویی به خاطرت امد؟گفت:بله!کمی ان طرفتر پیرمرد دیگری است که در کپر خود نشسته ویک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم.سرراهت ان بز را خفه کن!!!!!!!!!!!!!!