.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

آخه این بچه چه گناهی داشته؟؟

یا صاحب الزمان


فاطمه علاج به جرم اینکه پدر و مادر آن شیعه بودن در سوریه سر از تنش جدا شد.....

آخه این انصافه!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدا لعنتشون کنه....فقط همین....


شرمنده باید اینو میذاشتم تا بعضی ها شاید به خودشون بیان......


مگه  علی اصغر امام حسین چه گناهی داشته که  باید تیر 3 شعبه ی زهرآلود بخوره





ادامه مطلب ...

بنویس....خجالت نکش....





دوستان منتظر نظرات زیباتون هستم........

حسنک کجاست؟ کبری تصمیم گرفت؟ پتروس چه میکند؟




گاو ماما میکرد
گوسفند بع بع میکرد
سگ واق واق میکرد
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .

حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد
کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است
کبری تصمیم گرفته حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند
چون او با پتروس چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد .
پتروس دید که سد سوراخ شده
اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند .
پتروس در حال چت کردن غرق شد
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت
ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد.
ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت
خانه مثل همیشه سوت و کور بود .
الان چند سالی است کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد
او حتی مهمان خوانده هم ندارد
او حوصله مهمان ندارد .
او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید
چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد .

بازهم کاشان و بازهم خلاقیت!!!!!

  

پیرمرد کاشانی در بیمارستان شهید بهشتی!!!!!! 

 

 

 

دوراهی!!!

فکر کن لبه ی پرتگاه دارن دو نفر پرت میشن!یکیشون اونیه که تو خیلی دوستش داری ولی اون دوستت نداره.اون یکیم تورو بی نهایت دوست داره ولی تو بهش علاقه نداری.فقط هم میتونی یکی رو نجات بدی.

کدوم رو نجات میدی؟


مسافر اتوبوس

یکی از دوستام تعریف می کرد: "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!

خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!

منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!


نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!

یه روز....


یه روز یه ترکه تفنگ دستش می گیره میاد به پایتخت تا کشور رو از استبداد نجات بده به خاطر من و تو ، اسمش ستارخان بود .


یه روز یه لره با لشکر کمی که داشت رفت به جنگ اسکندر وقتی همه سربازاش کشته شدند باز هم تک نفره جنگید تا برای ایران بمیرد ، اسمش آریو برزن بود .


یه روز یه رشتی به خاطر غیرتش به وطن با دوستاش رفت به جنگ شوروی تا به ناموس من و تو توهین نشه ، اسمش میرزا کوچک خان جنگلی بود .


یه روز یه اصفهانی  دید پرتغالی ها دارن تو کشورش قلعه میسازند رفت با هاشون جنگید تا ذره ای از خاک ایران کم نشه ، اسمش شاه عباس اول بود .


 یه روز یه قزوینی دید عراق به خاک کشور وارد شده به خاطر این که به من و تو سخت نگزره رفت به جنگ و کشته شد ، اسمش عباس بابایی بود .


بعد ما ... 

»  نوع مطلب :

داستان آموزنده کریم خان زند با درویش

داستان آموزنده کریم خان زند با درویش ( داستان کریم واقعی) 
www.taknaz.ir
 
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.

کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد…

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

جملات فوق العاده احساسی ! ( تصویری)






دوستان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

ادامه مطلب ...

بهشت سوزان . . .


عارفی را دیدند با مشعلی و جام آبی در دست میرود.

پرسیدند:کجا میروی؟

گفت:میروم با آتش ،بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم،

تا مردم خدا  را  فقط  به خاطر عشق به او بپرستند،

نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم.

دلم لک زده برای کودکی ....


دختر کوچولو: چیکارم داشتی گفتی بیام اینجا؟

پسر کوجولو: میشه با پسرای دیگه بازی نکنی؟، آخـــــــــه من دوست دارم..





دلم لک زده برای کودکی و اون صـــــــاف و صــــــــادق بودن ها....انگار تو این دوره زمونه صداقـــــــت معنـــــــــــا نداره....

نمرات ریاضی مهندسی ....


سلام به همه دوستان گلم....


امیدوارم که حالتون خوب باشه...


امروز گفتم که یه سر به پرتال و نمرات بزنم ببینم چه خبره ، یهو شوکه شدم که نمره ریاضی مهندسیمو دیدم که استاد بزرگواری کرده بودن خیلی خوب داده بودن که فکر کنم برای بقیم همینطور باشه....

خدا از بزرگواری کمشون نکنه....

خدایا! سؤالى دارم ...


گفتم: خدایا! سؤالى دارم ...


گفت: بپرس ...


پرسیدم: چرا وقتى شادم همه با من میخندند ،


ولى وقتى ناراحتم کسى با من نمى گرید ؟!


جواب داد:
شادى ها را براى جمع کردن دوست آفریده ام

ولى
غم را براى انتخاب بهترین دوست ....



http://www.speakfa.com/i/attachments/1/1334501878536193_orig.jpg