.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

.:دانشجویان برق کنترل-دانشگاه علامه فیض کاشانی :.

Student electrical control- Allama Faiz Kashani University

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 8

کلبه ای می سازم ...

                 پشت تنهایی شب

                                 زیر این سقف سیاه

                                           که به زیبایی دل تنهای تو باشد

                                                                   پنجره هایش از عشق

                                           سقفش از عطر بهار

                 رنگ دیوار اتاقش گل یاس

                                             عکس لبخند تو را می کوبم

                                                                          روی ایوان حیاط

                                                                                       تا که هر صبح اقاقی ها را

                                                                 از تو سرشار کنم

                                    همه ی دلخوشی ام بودن توست

                                            وچراغ شب تنهایی من

                                                نور چشمان تو است

کاشکی در سبد احساسم

شاخه ای مریم بود

عطر آن را با عشق

توشه راه گل قاصدکی می کردم

که به تنهایی تو سربزند

تو به من نزدیکی و خودت می دانی

شبنم یخ زده چشمانم

در زمستان سکوت

گرمی دست تو را می طلبید...


نویسنده : خانم وفامنش

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 8

خدا خوشحال بود...

یکی بود یکی نبود .
یک مرد بود که تنها بود .

یک زن بود که او هم تنها بود .

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد .

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .

اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .

خدا خندید و زمین سبز شد .

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .

خاک خوشبو شد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

خدا شوق مرد را دید و خندید .

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .

و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .


نویسنده : خانم وفامنش

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 8

سفر یک مهندس و یک برنامه نویس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.

برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم.

این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»

برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.

آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد.

باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ..


نویسنده : بدون نام

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 8

خدا گفت : لیلی یک ماجرا است . ماجرایی آکنده از من ،ماجرایی که باید بسازیش .
شیطان گفت : یک اتفاق است. بنشین تابیفتد .
آنها که حرف شیطان راباورکردند ، نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد .
مجنون اما بلند شد. رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو . تولدی بدست خویشتن .
شیطان گفت : آسودگی است . خیالی است خوش .
خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن .
شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتن درخود .
خدا گفت : لیلی جستجو ست . لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن .
شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت : لیلی سخت است ، دیراست و دور ازدست .
شیطان گفت : ساده است .همین جایی و کم دست ،دنیا پرشد ازلیلی های زود
لیلی های ساده اینجایی .لیلی های نزدیک لحظه ای .
خدا گفت : لیلی زندگی است . زیستنی ازنوع دیگر . لیلی جاودانی شد و
شیطان دیگرنبود .
مجنون زیستن ازنوعی دیگر را برگزید ،
و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد ...

نویسنده : آقا رضا


مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 8

"عشق از دیدگاه هر کس متفاوت با دیگری است
و حالا چند دیدگاه مختلف :
1 . عشق از دید حاج اقا : استغفر الله باز از این حرفهای بی ناموسی زدی (جمله عاشقانه: خداوند همه جوانها را به راه راست هدایت کند)
2 . عشق از دید دختر حاج اقا:اه ... خدای من یعنی میشه بدون اینکه بابام بفهمه من عاشق بشم(جمله عاشقانه ندارد)
3 . عشق از دید یه ریاضی دان : عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول (جمله عاشقانه : اه عزیزم به اندازه سطح زیر منحنی دوستت دارم)
4 . عشق از دید بقال سر کوچه : والا دوره ما عشق مشغ (همون مشق مورد نظر است!) نبود ننمون رفت و این سکینه خانوم رو واسه ما گرفت (جمله عاشقانه: سکینه شام چی داریم )
5 . عشق از دید اصغر کاردی(در زندان): مرامتو عشقه.عشقی ( جمله عاشقانه : چاقو خوردتیم لوتی)
6 . عشق از دید مادر بزرگها : این حرفای بد و نزن راستی این دختر اقدس خانوم خیلی دختر خانوم و باکمالاتیه تازه تحصیل کردم هست (جمله عاشقانه: بریم خواستگاری )

نویسنده : آقا رضا

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 8

"کودکی های من......"


کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود

شب که می شد نقشها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود می شدم پروانه ، خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود

بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی

عشق هایم اشتیاقی ساده بود

نویسنده : محمدرضا دهقانی


مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 7


http://cloudking.com/artists/caryn-drexl/works/a-life-entwined_l.jpg


بیا زیرباران بیا جان بگیریم

کمی بوی نم بوی انسان بگیریم
نفس هایمان کاش در هم بریزد
و ما از نفسهای هم جان بگیریم
بیا حس برفی و یخ بستگی را
شبی از فضای زمستان بگیریم
خدا مانده پشت علف های سهراب
بیا از خدا قول باران بگیریم
بیا وحشت ضربه های تبر را
شبی از تبار درختان بگیریم
سرآغاز اگرچه  قشنگ و عمیق است
مبادا غریبانه پایان بگیریم


نویسنده : مریم خانم

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 7

په ری شیعر

بارا نیکی لیل ده باری

له به ر ده رکه ی هه لبه ستیکا راوه ستاوم

دلم پریه له هه نسک و چاوم ته ژی پرمه ی گریان

په ری؛

ده رکه م لی که ره وه

خه م خه ریکه دلم ئه خوات،پیده که نی

ها کا له به ر ده رکه که تا

سینگی شه ق بی گول خه نده ران

په ری؛

ده ر که م لی که ره وه

دلم ته نگه ده خیلت بم

گوری بی ده نگی تاریکه

وه ره له ناو باخچه ی دلما بچریکینه

به بی قام و حه یران ده مرم

هاوار نه که م ئه م ئازاره ده مخنکینی

په ری؛

وه ک هه ور بگرمینه

سینگه شه قاره که م ته رکه

سوزی دلم دامرکینه

په ری ئیمشه و دا نه باری ئاگر ئه گرم

سوزی دلم دامرکینه

تو خوا په ری لیم مه توره

بو تو پشتم له دنیا کرد

بووم به شاعیر خوم ریسوا کرد

نه مزانی تو توفانیکی بی ئامانی

ده ریایه که بی به نده ر و خروشانی

من نه مزانی هه زاران دل له ته نوره ی توفانی تودا خنکاوه


نویسنده : مریم خانم


مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 7



این نامه تاجری(ثروتمند) به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری می رود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور می شود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …


جولیای عزیزم سلام …
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم.همان طور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرت
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.
.
.
.
.
نامه را خواندید؟
اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :
پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود
که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند! “یک خط در میان”
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید

تا به اصل ماجرا پی ببرید!!


نویسنده : محمدرضا دهقانی


مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 6

«آسمان من»

پس از نبــردے تــטּ به تــטּ با تنـــت..

همچـــوטּ شوالــیه ها مــــرا در آغـــوش میکــشے .!!

دستـــــــــهایـــــتـــ ....

تپـــش هاے احساســـم را لمـــس میکند..!!

گذر میکند لبهایــمـــاטּ از مـــرز بوســه ها....

آتـــش میزنــد آغوشــم را

حرارتـــ دوستـــت دارمـــــے که زیـــر گوشم زمزمه میکنــے .!

شــب بــــه آفـــتـــاب مے پیـــوندد..

و تــو..بـــه مـــטּ..(بــه مهتــــابــــــــــ)..

+مـهتابــت شـــــدم..آسمــــان مـــــن!

+ دلــم میگیــرد وقتـــی همـــه میخوانند الا تـــــو!


نویسنده : محمدرضا دهقانی

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 6

نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد، ایام وصال
از جدایی یک دوسالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد ،دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در دل پابرجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو رابس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون توئی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من
با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبائیت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد، عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود

بهرکس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل، زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکوئی، طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدائی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق، جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلداری دیگر، عهد بست

با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا، پر پروانه را
عشق من از من گذشتی، خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت، فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم اشیانت هر کس است

باش با او یاد تو مارا بس است


نویسنده : خانم وفامنش

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 6



این قصه به قدری زیباست که حتی اگه شنیده باشین باز هم تکرارش دلنشینه

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه  زیباترین گل را برای من بیاورد...
ملکه آینده چین می شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند،
اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید،
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:
گل صداقت...

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!


نویسنده : خانم وفامنش

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 6

مراقب پروانه ات باش


http://www.afshinrahimi.com/myweblogimage/butterfly.jpg



یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست و چند ساعت به جال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه می کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر می رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.
پروانه به راحتی از آن خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.
آن شخص بازهم به تماشای پروانه نشست چون انتظار داشت که بالهایش باز و گسترده و محکم شوند و از بدن او محافظت کنند.

****************************************************************

اما چنین اتفاقی نیفتاد!

در واقع پروانه بقیه عمرش را می خزید و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که : محدودیت پیله

و تلاش برای خروج از سوراخ آن راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه

قرار داده بود تا بتواند بعد از خروج از پیله پرواز کند.

****************************************************************

اگر خداوند اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم و

به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

****************************************************************

من قدرت خواستم و خداوند مشکلات را برسر راهم قرار داد.

من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من تفکر و توان جسمی داد تا کار کنم.

من جرات خواستم و خداوند موانعی برایم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

من عشق خواستم و خداوند افرادی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.

من به هر چه خواستم نرسیدم اما به هر آنچه نیاز داشتم دست یافتم .


****************************************************************
پس بدون ترس زندگی کن.

****************************************************************



نویسنده : خانم وفامنش

مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 5


http://sp4.fotolog.com/photo/52/34/71/ro_flogg/1253567939821_f.jpg


گاهی باید صبورانه در انتظارِ زمان ، ماند. حتی به قیمت اینکه دیگر زمان،‌زمانه ی تو نباشد !
گاهی بعضی چیزها فقط در زمانِ خودش، رُخ می دهد. مثل "حسرت".
باغبان..
حتی اگر باغش را غرقِ آب کند
درختان خارج از فصلِ خود میوه نمی دهند...!
فصل، نشانه ی زمانِ بلوغِ لیاقت درختان است و..
فصلِ گریه های تو، نشانه ی شروع حسرتی عمیق !




بازباران باترانه میخوردبربام خانه خانه ام کو@خانه ات کو@آن دل دیوانه اش کو@روزهای کودکی کو@فصل خوب سادگی کو@ یادت آیدروزباران ...گردش یک روزدیرین...پس چه شددیگرکجارفت خاطرات خوب ورنگین@کودک خوشحال دیروزغرق درغم های امروز یادباران رفته ازیادآرزوهارفته برباد...




http://img4up.com/up2/55296841679162748456.jpg


گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی… گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی … … گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات… گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که… گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای -گوشه ترین گوشه ای…! که می شناسی بنشینی و” فقط” نگاه کنی… … گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود… گاهی دلگیری…شاید از خودت …شاید


نویسنده : مریم خانم



مطالب ارسالی شما دوستان ......شماره 5

موضوع : خــــــدایا شکرت


http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/7/77/AngPray.jpg


روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”


نویسنده : خانم وفامنش